شب شوم
من زندگی خیلی خوبی داشم البته دوری از مادرم کمی مشکل بود . اما خب میگذروندم . البته تا اینکه مادرم از خانواده ی سلطنتی کینه به دل گرفت و در شب جشن نامزدی من قصر و به اتش کشید . کلایو در تلاش برای نجات من حافظه اش رو از دست داد . و البته این همه ی اتفاق نبود تو اون درگیری مادرم مایوش رو کشت و همین طور برادرم رو . من بعد از اون اتفاق بیست سال از عمرم رو صرف برگردوندن حافظه ی کلایو کردم اما این بزرگ ترین اشتباه زندگی من بود . چرا که بعد از گذشت چند ماه که دست از تلاش کردن برای عشقم نسبت به کلایو کردم اون عضو محفل محرمانه ی مادرم شد . مادم مدت ها به من پیشنهاد میداد اون پیشنهاد چی بود ؟ . جواب پیش منه اون به من میگفت برم تو اون محفل لعنتی و بگم من ملکه ی بعدییم اما اون در عوض این کار بهم چی میداد اون به من ازدواجی بدون عشق با کلایو تقدیم میکرد اما میدونستم که حتی اگه رویای ازدواج با کلایو رو زندگی کنم کلایو قطعا خوشحال نبود . بعد از مدت ها مخفی شدن ار دست مادرم ابراهام و کلایو به این نتیجه رسیدم که دیگه مخفی شدن.....
بازم ببخشید کم بود مدتی درگیر بودم و چون از لبتاپ استفاده میکنم فعالیت های روزانه کمی برام مشکله
اما به زوری قراره با یک وبلاگ همکاری کمک و نویسندشون بشم امید وارم اون جا هم من رو حمایت کنید.