kim saram

خبر بد

علی فتاحی علی فتاحی علی فتاحی · 1402/10/14 23:22 ·

سلام بچه ها خبر بد به خاطر برنامه ریزی غلط برنامه ای در حال ساختش بودم . لبتابم ویروسی شد و مجبود شدم هم لبتابم و هم گوشی و البته 3 تا فلش هام رو بازگردانی کنم . به همین دلیل کل 6 عدد رمانمو که در حال بازسازی شون بودم پاک شدند و خیلی هم سعی کردم که همین اپیزود رو هم بنویسم . پس تازمان برگرداندن کل داستان هام به اشتراک گذاشتن داستانم متوقف می شود . معذرت میخوام . ولی یه خبر دیگه هم دارم به یک وبلاگ درخواست دادم و اگر اونا منو قبول کنم فعالیتم رو در اونجا شروع و اینجا هم ادامه میدم . ممنون.

오른쪽P7

علی فتاحی علی فتاحی علی فتاحی · 1402/10/14 23:16 ·

 

من اون دروازه رو روی مجسمه ی نمادین مادرم ساختم به طوری که فقط خودم حق بسته کردن اون دروازه رو داشتم اما خب باز کردنش هم کار هر کسی نبود . من با پدرم صحبت کرده بودم و او راضی شده بود که تا زمانی خودم صلاه را ندانم بر نگردم . بنابراین با پدرم تصمیم گرفتیم که ماهی یک بار در پرتال بین دوازه های دنیا ها هم دیگر را ملاقات کنیم . من به دنیای ادم ها امدم و خودم را در جلد دختری به نام انام مخفی کردم . او دختر خانواده ی ثروتمندی بود و شغل پدرش هم تجارت بود  . او صاحب 2 برادر از خود بزرگتر بود . نام انها جیکوپ و ماکر بود . در باره انها این که انان در یک اتاق زندگی میکنند جیکوپ برادر بزرگ تر به فضا علاقه ی خاصی داشت و رشته او هوا و فضا بود . او شب ها درس میخواند و از ساعت هفت تا نه استراحت میکرد . و ماکر او 3 سال از انام که چهارده سالش بود بزرگ تر بود  و هردوی انها در یک مدسه تحصیل میکردند . حتما با خود میپرسید چگونه وارد جلد او شدم انام رو توی بیمارستان دیدم در حالی که دوستاش دور ......

 

오른쪽p6

علی فتاحی علی فتاحی علی فتاحی · 1402/10/12 18:00 ·

متوجه نشد برای همین سریع به بحث برگشت < دقیقا من نمیخوام ازدواج کنم مخصوصا با کلایو > کلایو انگار که خوشحال باشد به مادرم نگاه کرد < چه دلیلی داری مگه همیشه دلت نمیخواست با کلایو ازدواج کنی > ابراهام همان طور خیره به خوک مانده بود داشتم فکر میکردم چطوری یک خون اشام مثل اون که فقط با مئوت یه انسان زندس میتونه این همه مدت اونجا خشکش بزنه . فکر  کردنم طولی نکشید که جواب دادم < شاید  اما به هیچ وجع راضی به این ازدواج که دارای عشق یک طرفست نیستم > مادرم پرده های پاره پوره ای را با استفاده از قدرتش کند و روی من انداخت . شنیدم که به ابراهام میگفت اینم لباس عروس چیزی باقی میمونه . از خشک پرده رو اتیش زدم دستانم رو بلند کردم رو پایه های تخت هم از بلا و هم از پایین شکستم . و اون جارو ترک کردم . بعد از یک مدت از فرار کردن های مام و جنگیدن با سرباز های سیاه مادرم خسته شدم برای همین دروازه ای روی یک مجسمه ساختم و و به دنیای انسان ها اومدم . درست کردن اون درواز کار سختی بود اما تونستم

سلام ببخشید تقریبا دو ماهی میشه که فعالیت نداشتم mahya ی عزیز برای کامنت هایی که برام گذاشتی ممنون و اینکه بهم گفتی غلط املایی دارم خیلی ممنون اگه بتونم ویرایشش میکنم . البته داستان های تو هم خیلی خوبه تو از من خیلی با تجربه تری و من به گرد پای تو هم نمیرسم . تو گفتمان بهت پیام داد تا درباره عضویت در وب شما بیشتر حرف بزنیم . بی صبرانه منتظر گفتوگو با شما هستم . kim saram