오른쪽P7
من اون دروازه رو روی مجسمه ی نمادین مادرم ساختم به طوری که فقط خودم حق بسته کردن اون دروازه رو داشتم اما خب باز کردنش هم کار هر کسی نبود . من با پدرم صحبت کرده بودم و او راضی شده بود که تا زمانی خودم صلاه را ندانم بر نگردم . بنابراین با پدرم تصمیم گرفتیم که ماهی یک بار در پرتال بین دوازه های دنیا ها هم دیگر را ملاقات کنیم . من به دنیای ادم ها امدم و خودم را در جلد دختری به نام انام مخفی کردم . او دختر خانواده ی ثروتمندی بود و شغل پدرش هم تجارت بود . او صاحب 2 برادر از خود بزرگتر بود . نام انها جیکوپ و ماکر بود . در باره انها این که انان در یک اتاق زندگی میکنند جیکوپ برادر بزرگ تر به فضا علاقه ی خاصی داشت و رشته او هوا و فضا بود . او شب ها درس میخواند و از ساعت هفت تا نه استراحت میکرد . و ماکر او 3 سال از انام که چهارده سالش بود بزرگ تر بود و هردوی انها در یک مدسه تحصیل میکردند . حتما با خود میپرسید چگونه وارد جلد او شدم انام رو توی بیمارستان دیدم در حالی که دوستاش دور ......