오른쪽p6

علی فتاحی علی فتاحی علی فتاحی · 1402/10/12 18:00 · خواندن 1 دقیقه

متوجه نشد برای همین سریع به بحث برگشت < دقیقا من نمیخوام ازدواج کنم مخصوصا با کلایو > کلایو انگار که خوشحال باشد به مادرم نگاه کرد < چه دلیلی داری مگه همیشه دلت نمیخواست با کلایو ازدواج کنی > ابراهام همان طور خیره به خوک مانده بود داشتم فکر میکردم چطوری یک خون اشام مثل اون که فقط با مئوت یه انسان زندس میتونه این همه مدت اونجا خشکش بزنه . فکر  کردنم طولی نکشید که جواب دادم < شاید  اما به هیچ وجع راضی به این ازدواج که دارای عشق یک طرفست نیستم > مادرم پرده های پاره پوره ای را با استفاده از قدرتش کند و روی من انداخت . شنیدم که به ابراهام میگفت اینم لباس عروس چیزی باقی میمونه . از خشک پرده رو اتیش زدم دستانم رو بلند کردم رو پایه های تخت هم از بلا و هم از پایین شکستم . و اون جارو ترک کردم . بعد از یک مدت از فرار کردن های مام و جنگیدن با سرباز های سیاه مادرم خسته شدم برای همین دروازه ای روی یک مجسمه ساختم و و به دنیای انسان ها اومدم . درست کردن اون درواز کار سختی بود اما تونستم

سلام ببخشید تقریبا دو ماهی میشه که فعالیت نداشتم mahya ی عزیز برای کامنت هایی که برام گذاشتی ممنون و اینکه بهم گفتی غلط املایی دارم خیلی ممنون اگه بتونم ویرایشش میکنم . البته داستان های تو هم خیلی خوبه تو از من خیلی با تجربه تری و من به گرد پای تو هم نمیرسم . تو گفتمان بهت پیام داد تا درباره عضویت در وب شما بیشتر حرف بزنیم . بی صبرانه منتظر گفتوگو با شما هستم . kim saram