오른쪽p5

علی فتاحی علی فتاحی علی فتاحی · 1402/08/20 18:56 · خواندن 1 دقیقه

بسه و من باید رو در رو مخالفتم رو با این وصلت اعلام میکردم . بنابراین شبی خودم رو اماده کردم و به محفل تاریک رفتم . مادم روی صندلی شاهانه تکیه داده بود و گوشت خوک حال به هم زن میل میکرد ابراهام مورد اعتماد ترین مشاور مادرم توماری در دست داشت چیزی رو برای مادرم توضیح میداد و کلایو انگار که داشت از مادرم محافظت میکرد پشت به مادرم کنار تخت او وایساده بود . کلایو به محظ دیدن من چیزی رو در گوش مادرم زمزمه کرد مطمعن بودم اون چیز درباره ی من بود زیرا مادرم در بین حرف های کلایو به من نگاه کرد . مادرم فریاد زد < امممم دخترم  خیلی وقته تورو ندیدم . شاییید از اخرین نبردمون > کلایو بعد از شنیدن این حرف خندید اما خیلی زود جمعش کرد. خیلی وقت بود خنده شو ندیده بودم اما به غرورم برخورد . ابراهام سریع تومار رو جمع کرد و و با صورتی جدی به گوشت خوک زل زد انگار که چشمش به خوک اما گوشش به ما باشد . یکم طول کشید تا دست از نگاه به کلایو و ابراهام بردارم اما جواب دادم < اومدم برای اخرین بار به تصمیم احمقانت جواب بدم > مادرم گازی به چشم خوک زد و گفت < کدام تصمیم ؟ اها درباره ی ازدواجت خبب > من به کلایو چشم غره ای رفتم اما اون .....

بازم ببخشید کم بود . از کسایی هم که به خاطر عدم ننوشتن خبر در باره ایدل ها ناراحتن بگم که من تا الان 3 تا پست گذاشتم اما نمیاد . شرمنده دوباره امتحان میکنم